سرنوشت
دهه محرم در سوریه بودیم. در ریف حلب دو سه شب گردان ما و چند شب گردان او به شکل دید و بازدید هیئت می گرفتیم، این در بین گردان ها رسم بود. یک شب ما مهمان گردان او بودیم. دو حلقه پشت هم تشکیل دادیم و مشغول عزاداری شدیم. ناگهان در تاریکی،شخصی را دیدم که به نظرم آشنا آمد. کمی خود را جابه جا کردم تا ببینم چه کسی است. دیدم محمدرضا بود. به شدت ضجه می زد و گریه می کرد. ناگهان به دلم افتاد که او شهید می شود، اما به خاطر روحیه شاداب و پر نشاطش به فکرم خندیدم و به خودم قبولاندم که به این زودی ها شهید نمیشود. گفتم او ضد گلوله است، اما سرنوشت چیز دیگری شد.(همرزم شهید)
المصير
خلال العشرة الأولى من شهر محرم الحرام كنّا في ريف حلب. لعدّة ليالي تبادلت كتيبتنا وكتيبته الزيارات لإقامة مراسم العزاء، من الأعراف السائدة بين الكتائب تبادل الزيارات لإقامة مراسم العزاء. شكّلنا حلقتين وأقمنا العزاء؛ في الظلام رأيت وجهاً بدا لي مألوفاً، تحركت قليلاً لأراه بوضوح فرأيت أنه محمد رضا، كان يبكي بكاءً شديداً، فأحسست أنه سيستشهد. نشاطه الدائم وحماسه جعلاني أُقنع نفسي بأنه لن يستشهد قريباً، قلت لنفسي إنه شخص مضاد للرصاص، ولكن مصيره كان شيئاً آخر.(رفيق الشهيد في السلاح)