اذان آزادی
سه روز قبل از شهادت او را دیده بودم. غروب پنج شنبه، بیست و یک آبان که بچه ها درگیر شدند، ما دیرتر به آن نقطه رسیدیم، او با دوستانش به شهادت رسیده بودند. آن ها را به عقب بردند، اضطراب شدیدی داشتم و دلم گواهی می داد که اتفاقی افتاده است. هر چه گشتم پیدایش نکردم، می ترسیدم از بچه ها سراغش را بگیرم. از یکی از دوستان سراغش را گرفتم که گفت با بچه ها به عقب رفته است. اما با حرف آرام نشدم و تا صبح نذر و نیاز کردم که سالم باشد. صبح یکی از بچه ها در حالی که گریه میکرد به طرفم آمد، فهمیدم که با سه نفر دیگر همزمان شهید شدند. به برکت خون این چهار شهید، شهر آزاد شد و با فتح قسمت های زیادی از آن منطقه، با روشن کردن موتور برق، اولین اذان بعد از آزادی از بلندگوی مسجد شهر پخش شد.(همرزم شهید)
أذان الحرية في حلب
رأيته قبل ثلاثة أيام من استشهاده. عند مغيب شمس الحادي من تشرين الثاني دخل الرفاق في اشتباك مع العدو، نحن تأخرنا في الوصول الى الموقع، استشهد هو وأصدقائه. كانوا قد سحبوهم إلى الخلف، أحسست باضطراب شديد، قلبي أحسّ بأنّ مكروهاً ما قد حصل له. بحثت عنه كثيراً ولم أعثر عليه، كنت أخشى أن أسأل الآخرين عنه فيخبروني أنه قد تعرض لمكروه! سألت أحد الأصدقاء عنه، فقال لي: إنّه قد عاد إلى الخلف مع الآخرين، لكن كلامه لم يُدخل الطمأنينة إلى قلبي، نذرت كثيراً من أجل سلامته. في الصباح جاءني أحد الرفاق باكياً وقال لي: إنّ محمد رضا وثلاثة آخرين قد استشهدوا في آن واحد. قادت دماء هؤلاء الشهداء الى تحرير مدینة حلب، وبعد تحرير مساحات كبيرة من المدينة وبتشغيل مولّد الكهرباء ارتفع من مسجد المدينة صوت أول أذان بعد التحرير. (رفيق الشهيد في السلاح)