تاج افتخار
از سوریه تماس گرفت و گفت که می خواهد با دایی بزرگش صحبت کند. خیلی به او علاقه داشت. ساکن قم بود. سفارش کرد تا با او تماس بگیرم و در آن ساعت مشخص منتظر تماسش باشد. شماره اش را خواست. داشت حفظ می کرد و هر چند شماره را به دوستانش در آنجا میسپرد که یادشان باشد. گفت کاغذ و قلم دسترس نیست. تماس گرفت رأس ساعتی که قول داده بود. در آن تماس دایی باشنیدن صدایش گریه کرد و به او گفت: تو افتخار خانواده ما هستی و تاج روی سر ما هستی. این جمله او آن قدر محمدرضا را خوشحال کرد که روحیه اش چند برابر شده بود برای رسیدن به شهادت.(مادر شهید)
تاج الافتخار
اتصل من سوريا وطلب التكلم مع خاله الأكبر الذي يسكن في مدينة قم. كان يحبّه كثيراً، طلب أن أتصل به وأن أخبره كي ينتظر اتصالاً منه في ساعة معينة. طلب رقم هاتف خاله وحاول حفظ الرقم، وطلب من أصدقائه أن يحفظوه أيضاً، قال إنّه لا يملك ورقة وقلماً. اتصل بخاله في الموعد الذي حدّده بالضبط، ما إن سمع خاله صوته حتى بكى وقال له: أنت فخر لعائلتنا، أنت تاج على رؤوسنا. هذه الكلمات رفعت معنويات محمد رضا كثيراً من أجل الاستشهاد.(والدة الشهيد)