اولین خواب
شام سوم شهادتش به خوابم آمد. تا آن لحظه هنوز کسی خوابش را ندیده بود. جایی میان آسمان ایستاده بودو با صورت خندان سلام کرد. همدیگر را بغل کردیم. در خواب می دانستم شهید شده و سؤال هایی پرسیدم. گفت جایش خیلی خوب است و از من و همه دوستانش تشکر کرد. خیلی حرف نزد و از من خواست گزارش کارهای مراسمش را بدهم. از جزئی ترین اتفاقات ولحظه به لحظه معراج تا تدفین و مراسم سوم را برایش تعریف کردم ، راضی و خوشحال بود.(دوست شهید)
أول منام
في ثالث أيام استشهاده زارني في المنام. لم يكن أحد قد رآه في المنام حتى تلك اللحظة. كان يقف بين السماء والأرض وألقى التحية ضاحكاً. احتضن أحدنا الآخر، كنت أعلم أنه قد استشهد، فسألته بعض الأسئلة، قال إنه في مكان ممتاز، وشكرنا كثيراً أنا وكلّ أصدقائه. لم يتكلم كثيراً وطلب مني أن أخبره عما حصل في مراسم العزاء بمناسبة استشهاده. أخبرته بكل التفاصيل لحظة بلحظة من استلام الجثمان إلى الدفن وحتى العزاء في اليوم الثالث.(صديق الشهيد)