الرحلات الروحية(سفرهای معنوی)

سفرهای معنوی

او را با سفرهای راهیان نور آشنا کردیم؛ سفرهایی که هم جنبه معنوی داشت و هم تربیتی؛ سفرهای ده – بیست روزه ای که تا آخر تعطیلات عید طول میکشید. سختی و کمبود زیادی داشت، خیلی ها جا میزدند و کم می آوردند، اما مشقت های این سفر از او آدمی ساخته بود که بتواند در برابر مشکلات صبور باشد، کمن توقع باشد، قناعت کند، تلاشگر و هدفمند باشد و از نظر جسمی هم قوی باشد.این سفرها برای او و خانواده مان در حکم منبعی انرژی بخش بود که یک سال  موتور روح و جانمان را روشن نگه میداشت و به طور ویژه ای بر اعتقاداتمان اثر گذاشت.(مادر شهید)

الرحلات الروحية

عرّفناه على رحلات “راهيان نور[1]” وهي رحلات لها جوانب روحية وتربوية تمتد من عشرة أيام الى عشرين يوماً ويتحمل المشاركون فيها الكثير من المصاعب والنواقص إلى درجة أنّ كثيرين كانوا يضعفون خلالها أو ينسحبون، ولكن مصاعب هذه الرحلات جعلت منه شخصاً قادراً على تحمل الصعاب وصبوراً، قنوعاً ويرضى بالقليل، مثابراً وهادفاً وقوياً بدنياً ونفسياً. هذه الرحلات كانت بالنسبة له ولعائلتنا بصورة عامة مصدراً سنوياً للطاقة وبصورة خاصة الطاقة الروحية. (والدة الشهيد)

http://islamiccoa.com/book/1/أبو-وصال


[1] رحلات دورية تُقام في إيران لزيارة مناطق العمليات العسكرية التي شهدتها الجمهورية الإسلامية الإيرانية خلال العدوان الصدامي في عقد الثمانينيات، تهدف هذه الرحلات للاطلاع على أماكن العمليات واحياء ذكرى الشهداء.

الرمز المقدس

نماد مقدس

دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش میرفتم، با حجاب با چادر بودم. با شادمانی و حیرت کودکانه اش میگفت: مامان میای دنبالم، همه من و تو را یک جور دیگر نگاه میکنند. کمی که بزرگتر شد، تازه متوجه شد که آن نگاه های خاص، شکوه و ابهتی بود که در حفظ حجاب مادرش وجود داشت. از آن موق چادر برایش یک نماد مقدس شد. (مادر شهید)

الرمز المقدس

عندما كان في الابتدائية، كنت أذهب لأصحبه من المدرسة وأنا أرتدي العباءة. فكان يقول لي بفرح طفولي: أُمي، عندما تأتين لاصطحابي ينظر الجميع إلينا نظرة مختلفة. عندما كبر قليلاً، فهم أنّ العباءة التي أرتديها هي سبب هذه النظرة الخاصة. منذ ذلك الحين أصبحت العباءة رمزاً مقدساً له. (والدة الشهيد)

http://islamiccoa.com

الآمرون بالمعروف

آمرین به معروف

سعی میکردم اعتقادات را به شکلی عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها میدانستند اگر مادر چوشش تیره و مشکی دارد، یعنی عزا و ماتم است. شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ محمد رضا هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند، اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های  شاد را با صدای بلند پخش میکرد.

نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت، محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت، رفت و مراقب او بود که اگر اتفاقی برایش افتاد، کمکش کند، تذکر آها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد.( مادر شهید)

الآمرون بالمعروف

حاولت أن أعلّم أطفالي المعتقدات عملياً. كان أطفالي يعلمون أنني إذا ما لبستُ ملابس سوداء أو غامقة فهي إشارة الى العزاء والحزن. في ليلة استشهاد أحد الأئمة ارتديت السواد. في ذلك الحين كان لديّ طفلان؛ محمد رضا في السابعة من عمره واخته في الحادية عشر من عمرها. كلّمتهما عن ذلك الإمام فأصغيا جيداً، وفهما أهمية تلك الليلة، ولكنّ جارنا كان يقيم حفلاً وصوت الأغاني يرتفع من منزله.

أقلقني ذلك من أنّهم قد يرون ازدواجية في ذلك بسبب تصوراتهم الطفولية. لذلك كلّمتهم عما يقوم به الجار وعن تجاوزه حدود الأدب بعمله ذلك. فقرّرت بنتي مهديّة أن تأمر الجار بالمعروف وذهبت الى منزل الجيران، كان محمد غيوراً جداً على اُخته لذلك ذهب ليكون معها ويمدّ لها يد العون إذا تطلب الأمر. التنبيه كان مفيداً، وانقطع صوت الأغاني. (والدة الشهيد)

http://islamiccoa.com

من المنزل الى المسجد

از خانه تا مسجد

دو ساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم، که چند قدمی خانه وسط کوچه بود. کلی خوراکی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول شود. در قنوت رکعت اول، حواسم به سمت محمد رضا کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود، خوراکی هایش را مشت میکرد و میخورد. اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمد رضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم. محمد رضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواس پرت، پا برهنه به خانه برگشتم. محمد رضا همه مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد. بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت. تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت نبرم، اما سعی کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت کنم. (مادر شهید)

من المنزل الى المسجد

عندما كان في الثانية من عمره، أخذته معي الى المسجد لإقامة صلاة عيد الفطر، وكان المسجد على بُعد خطوات من منزلنا وفي منتصف شارعنا. جلبت له الكثير من المأكولات والألعاب كي ينشغل بها. في قنوت الركعة الأولى نظرت إلى محمد رضا من بين أصابعي فكان يلتهم إحدى المأكولات ممسكاً إياها بيديه، كان طفلاً محبّاً للطعام، في نهاية الركعة الأولى انتبهت إلى أنّ محمد رضا قد اختفى. أتممت صلاتي وأنا قلقة. ثم احتضنتُ محمد رضا الذي كان قد جلس في الصف الأول وأسرعت للخروج من المسجد من دون أن ألتفت إلى شيء حتى أنني عدت حافية القدمين. كان محمد رضا قد أخذ جميع التُرب الحسينية الى الصف الأول ليضعها فوق بعض ويلعب بها. كان طفلاً مشاغباً منذ صغره ومن الصعب السيطرة عليه، قرّرت أن لا أصحبه معي إلى المسجد أو مواكب العزاء، ولكنني حاولت جعل منزلنا شبيهاً بالمسجد والموكب. (والدة الشهيد)

http://islamiccoa.com